میدان
در میانِ شهرِ ما قلعهای کهنه به شب منسوب بود
رو به میدانی بزرگ، گوشهای را پنجره از چوب بود
قلعه پُر بود از پرنده، مادِه، نَر، خوش بال و پَر
مُرغِ ما محبوبِ مَه اما به شَه مغضوب بود
حُکمِ شَرع گفت در نظر ممنوع، مَنظرش را مشروع
مرغِ مَغموم منظرِ میدان را هر دَم نظر مجذوب بود
مردمانِ شهر خُفته و بیدار، حاکمانی قصهگو
شهرِ ما آلوده و خسته چون هیاهوهایِ شب آشوب بود
هر دَهَک در یک قفس، اندازههایش دلخوشی
مرغِ پَربسته آن قفس را چند دهه مغلوب بود
یک سؤال بود در گفتگویِ هر شبِ مهتاب و مرغ
با چه سِرّی این چنین مردمانی را به صبر، اَیوب بود؟
بی قراران بود او هر روز و شب، شام تا سحر
مرغِ خوش خوان در پِیِ گُمگَشتهای چون یوسفِ یعقوب بود
در شبی خوانْد رَهگذر آن شعرِ زیبا از بهار
نغمه بر پردهیِ گوشش همچو وَحی زَرکوب بود
سَر کُن آن ناله تو اِی مرغِ سحر، میدان را
خوش به آن مرغ! سرنِوِشتَش شامِ تاریک به سحر مکتوب بود
نالهای سَرداد به چند همچون قَمَر مُلکِ وزیر
شهر را دیوانه کرد او، چون صدایش خوب نَه، مرغوب بود
سِحر باطل کرد، قفس بِشکَست، پرستو پَر کشید
دید زِ پروازش به آزادی در آن میدان، بُرجَکی مصلوب بود