هنر

گفتم آن دزدانِ بی دل، خیره سَر
گَشت، گذشت ایام و شد سیزدَه به دَر
هیچ سُنبه سوراخم ندیدید یک گُهَر
جز به یک گَنجه که بود در کُنجِ سَر
خوش که می مانند به پیشم آن دو زَر
کان حقیقت یک، وان دو بود هنر

Previous
Previous

نورِ عشق

Next
Next

حقیقت